سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























ذوالفقار

دیروز . . . ؟  امروز . . . ؟  فردا . . . ؟

 

ما که حالا چنین زمین گیریم

روزگاری
در آسمان بودیم

بال پروازمان که وا می شد

می پریدیم و بی نشان بودیم

خواب بودیم و خوب می دیدیم

پاک بودیم و پاک می رفتیم

متدین بدون بار گناه

زیر خروار خاک می رفتیم


 

 


همه در زیر سایه قرآن

همه مشغول زندگی بودیم

لحظه های جوانی خود را

در مناجات و بندگی بودیم


 

بر سر شانه هایمان هر شب

کیسه های کریم می بردیم

نان افطار سفره هامان را

از برای یتیم می بردیم


 


لقمه نانی که بود می خوردیم

کی به فکر غذای فردا بود

اهل از خودگذشتگی بودیم

دلمان دل نبود دریا بود


 

هر شب جمعه کنج خانه مان

سر سجاده دعا بودیم

با همان ذکر السلام علیک

زایر صحن کربلا بودیم


 


هر کجا خیمه می زدیم با خود

کوله بار امید می بردیم

شاد بودیم از این که هر لحظه

روی شانه شهید می بردیم


 

 


نا گهان بین ناگهانی ها

پای شیطان به خانه ها وا شد

عطر سجاده هایمان هم رفت

جبریل از کنارمان پا شد


 

 

ناگهان بین ناگهانی ها

باد آمد بهارمان را برد

بوی پرواز رفت و همراهش

بوی آغوش یارمان را برد


 

کم کم از یا خدا که دور شدیم

روزی آسمانمان کم شد

هی دویدیم ار پی دنیا

ولی از سفره نانمان کم شد

 

 


کاروان رفت و عده ای رفتند

عده ای هم به چاه افتادند

عده ای در مسیر خود ماندند

عده ای بین راه افتادند


 

 

عده ای رفته و شهید شدند

عده ای بی بها عزیز شدند

عده ای تا خدا سفر کردند

عده ای هم اسیر میز شدند


 


از دل زندگی مابوی

عمر بی استفاده می آید

از سر سفره های ما حالا

بوی خمس نداده می آید


 

 

ای شهیدان صحن مسجد ارک

خوش به حال شما و بال شما

پیش ارباب یاد ما هستید ؟

منم و غبطه وصال شما


 

باید این روز های پاییزی

یک نفر با بهار برگردد

از برای نجات این دنیا

وارث ذوالفقار برگردد

 

     

     


با هزاران امید می گوییم

آفتابا با امام ما برگرد

یا اباالغوث یا ابا صالح

جان زهرا تو را خدا برگرد



نوشته شده در سه شنبه 89/6/16ساعت 6:15 عصر توسط محمدعلی کامرانی نظرات ( ) |


Design By : Pichak